سوژه سریال « وست ورلد » برگرفته از فیلمی به همین نام که در سال ۱۹۷۳ توسط مایکل کرایتون ساخته شد، می باشد. داستان سریال در دورانی روایت می شود که انسانها توسط تکنولوژی به دوران غرب وحشی و شهری مجازی به نام وست ورلد فرستاده می شوند تا در آنجا از میزبانانی که قدرت مقابله با آنها را ندارند سوء استفاده کرده و حتی دوئل های خونباری به راه بیندازند.

شبکه HBO تبلیغات فراوانی برای سریال جدید خود انجام داده و از آن با عنوان « بمب » جدید یاد کرده است و گفته می شود که « وست ورلد » حتی قادر خواهد بود تا جایگزین مناسبی برای « بازی و تاج تخت » باشد. با توجه به منتشر شدن اپیزود نخست از این سریال، این امیدواری چندان هم دور از ذهن نیست.

« وست ورلد » داستان همیشه جذاب تقابل هوش مصنوعی با خالق خود را به تصویر می کشد. اما برخلاف فیلمهایی نظیر « فراماشین » که به این مقوله بصورت احتیاط آمیز نگاه می کرد، در « وست ورلد » جها به دو جبهه متفاوت میزبانان و مهمانان تقسیم شده که طی آن، انسانها بصورت فیزیکی وارد دنیای شبیه سازی شده می شوند و قادر خواهند بود تا با میزبانان هرطور که می خواهند رفتار کنند!

همانطور که پیشتر نیز گفتم، استفاده از ایده‌هایی نظیر هوش مصنوعی، روباتهای انسان نما و مانند اینها چیز جدیدی به شمار نمی‌رود. سوال اصلی اما این است که سریال وست ورلد می‌خواهد از چنین بستری برای روایت چه نوع اثری استفاده کند؟ مثلا در سری فیلمهای ماتریکس، ایده اصلی فیلم بستری را برای فیلمساز فراهم می‌کند تا صحنه‌های اکشن و پر جنب و جوشی را در یک فضای تخیلی و رویاگونه اما جذاب به تصویر بکشد. در حالی که اگر چنین ایده‌ای در مرکزیت ماترکیس قرار نداشت، این نوع نمایش صحنه‌های اکشن نیز توجیه‌پذیر نمی‌شد. در حقیقت بستر، ایده و شیوه پرداخت در فیلم ماتریکس به گونه‌ای است که آن را در سبک اکشن نیز قرار می‌دهد.

حال باید از خود بپرسیم که در سریال وست ورلد هدف از انتخاب این ایده و بستر چیست؟ آیا کارگردان می‌خواهد از چنین بستری برای نمایش صحنه‌های اکشن و بزرگسالانه استفاده کند؟ یا واقعا قصد دارد حرف مهم و عمیقی را بزند؟ قصد دارد رابطه میان انسان و هوش مصنوعی را موشکافی کند؟ آیا در صدد پاسخ به این سوال است که فرق میان انسان و غیر انسان چیست؟ آیا قصد مطرح کردن چالشی را دارد؟ بلاخره هدف خالق این سریال از انتخاب موضوعش برای به تصویر کشیدن چه چیزی است؟

 در آنجا پیشاپیش حدس زده بودم که این سریال تنها از موضوع و تمِ خود برای فلسفی‌نمایی استفاده می‌کند در حالی که از به تصویر کشیدن صحنه‌های اکشن و بزرگسالانه‌ای استفاده (بخوانید سواستفاده) می‌کند که ابدا هیچ ربطی به موضوع اصلی سریال ندارند. عده‌ای همچنان بر این باور هستند که چنین نیست، بلکه وجود صحنه‌های اکشن و جنسی اتفاقا در خدمت موضوع سریال بوده و به خوبی هم پرداخته شده است. همچنین عده‌ای بر این باورند که سریال وست ورلد می‌تواند در دسته آثار فلسفی نیز قرار گیرد. اجازه دهید برای بررسی درستی یا نادرستی این موضوعات، روایت قصه در سریال وست ورلد را بیشتر موشکافی کنیم.

هنگامی که خالق یک اثر، چه سینمایی و چه تلویزیونی سراغ موضوعی به غایت پیچیده می‌رود، معمولا از شکلی ساده برای روایت آن استفاده می‌کند تا بتواند تمام جنبه‌های آن را کاویده و به تصویر بکشد. از آن سوی، اگر موضوعی ساده را در نظر داشته باشد، برای جذاب نگاشتن هرچه بیشتر، شکلی پیچیده را برای روایت آن انتخاب می‌کند. در سریال وست ورلد اما کارگردان شیوه‌ای عجیب را در پیش می‌گیرد. موضوعی پیچیده را انتخاب کرده و آن را به شیوه‌ای پیچیده‌تر روایت می‌کند. در این صورت ماحصل چه خواهد شد؟ یک اثر مغشوش و درهم که نه «چیستی» آن را درمی‌یابیم و نه «چگونگی» آن را. مشکل اول سریال وست ورلد این است که از نظر روایت قصه و فرم بیان موضوعاتش به شدت در آشفتگی و سردرگمی به سر می‌برد. بنابراین هویت سریال تا حد زیادی در ابهام قرار می‌گیرد. ابهام از این بابت که این سریال چیست و چگونه است.

در قسمت اول سریال وست ورلد شاهد این هستیم که در پس این پارک عظیم و با ابهت، اتفاقی در حال رخ دادن است. روبات‌های پارک دچار تحول و تغییر هستند. این تحول اما چیست؟ نهایتا در سکانس پایانی قسمت اول در می‌یابیم که یکی از میزبان‌ها یعنی آقای «ابرناثی» با آن آشفتگی و تشویشی که در چهره‌اش نمایان است، دچار شک به ماهیت وجودی خود و رسیدن به نوعی خودآگاهی است. سریال وست ورلد تا همینجا دامنه‌ای از مضمونش را تعریف می‌کند، تعیین می‌کند که قرار است هوش مصنوعی را چگونه پرداخت کرده و نمایش می‌دهد.

شاید ملودراماتیک؟ یا فلسفی؟ پس از آن اما دیگر قادر به روایت قصه‌اش نیست. چرا؟ بسیار خب، چیزی که فعلا دستگیرمان شده‌ این است میزبان‌ها دارند به خودآگاهی می‌رسند، اما دیگر چه خبر است؟ یک «دلورس» نامی وجود دارد که به خودآگاهی می‌رسد، دیگر چه خبر است؟ یک «میو» نامی وجود دارد که به خودآگاهی می‌رسد، بسیار خب، باشد، مای مخاطب متوجه شدیم، فهمیدیم که این میزبانها دارند به خودآگاهی می‌رسند، دیگر چه خبر است؟ سریال وست ورلد  دیگر چه حرفِ جدیدی برای گفتن دارد؟ سریال دیگر قادر به نشان دادن وجهی جدید از موضوعش نیست.

غیر از اینکه ماهیت خودآگاهی و رویا دیدن در میزبان‌ها را درمی‌یابیم، دیگر چه چیزی دستگیرمان می‌شود؟ هیچ چیز! بنابراین سریال وست ورلد برای بالا بردن تعداد قسمتهایش و کش دادن هر قسمت به لحاظ زمانی، مجبور به آب بستن به خودش می‌شود! استفاده از محتوای اکشن، جنسی و کاراگاهی که تا حدی از مسئله اصلی سریال پرت است.

سریال وست ورلد برای نگه داشتن مخاطب خود مجبور می‌شود تا روایتی کاراگاهی و رازآلود را به اثر تزریق کند. در حقیقت، سریال یک ماجرای پر رمز و راز را روایت می‌کند که مخاطب فقط و فقط برای کشف جواب‌ها و پر کردن حفره‌های داستانی، تماشای آن را ادامه می‌دهد. فکر می‌کنید غیر از این است؟ آیا می‌توان ادعا کرد که سریال وست ورلد یک اثر فلسفی است؟ یا ادبیانه؟ قطعا خیر، چرا که بخش معمایی و رازآلود آن بیشتر توی چشم است. سریال وست ورلد تنها تم و ظاهر فلسفی (بخوانید فلسفی‌نما) دارد که بعضا شخصیت‌های مختلف در دیالوگهایشان آنها را سخنرانی می‌کنند.

«آنتونی هاپکینز» عزیز با همان تیپ تکراری و هانیبال‌گونه‌اش صرفا آمده است تا حرف‌های عمیق و فلسفی‌نما را سخنرانی کند ولی چیزی که مای مخاطب را به جلو می‌کشاند، قطعا فلسفه و موضوع «هوش مصنوعی» نیست، بلکه صرفا یک کلاف معمایی است که هر بار بازتر و بازتر می‌شود. همه ما به قصد اینکه فلان شخصیت چه در سرش می‌گذرد سریال را دنبال می‌کنیم، نه به علت فلسفه و موضوع. بنابراین فلسفی انگاشتن سریال وست ورلد همین‌جا رد خواهد شد. با این حال بد نیست یک سوال اساسی‌تر را از خود بپرسیم. آیا سریال از پس روایت همین قصه پر ابهام و معمایی‌اش برمی‌آید؟ در ادامه متوجه می‌شوید که سریال وست ورلد از پس همین کار هم بر نخواهد آمد!

 پایانِ اپیزود اول به ما می‌گوید که تعدادی از میزبانها دچار شک به ماهیت خود شده‌اند. در ادامه دلورس در حال رسیدن به خودآگاهی است. هفت‌تیر کش سیاه پوش نیز در این میان به دنبال کشف رازی است. دکتر فورد نقشه‌ای بزرگ را در سر دارد. اینها همگی ساپ پلاتهای درون قصه هستند که با حفره‌های ریز و درشت روایت می‌شوند. چیزهایی که مای مخاطب از خط داستانی میو یا دلورس یا هر شخصیت دیگری می‌بینیم گویی در جای جای سریال پراکنده شده‌اند. در واقع به نظر می‌رسد سریال وست ورلد خط داستانی هر شخصیت را روایت می‌کند ولی به شکلی ناقص و غیر منسجم. ایجاد حفره‌های عمدی در قصه این حس را به مخاطب می‌دهد که برای مثال شخصیت میو تنها یک روسپی ساده نیست بلکه گذشته‌ای دارد که بسیار پیچیده‌تر است. چنین چیزی عینا در رابطه با فورد یا دلورس یا برنارد و بسیاری دیگر نیز صدق می‌کند. هر کسی ممکن است آن‌چیزی نباشد که در ابتدا نشان می‌دهد.

ساخته جدید جاناتان نولان و جی جی آبرامز، در اولین قسمت مخاطب تلویزیون را با قاب های ناب و نماهای دور که کمتر در سریالهای تلویزیونی به کار گرفته می شود غافلگیر می کند و در همین ابتدای کار اعلام می کند که قرار نیست با یک سریال معمولی مواجه باشیم. معرفی کرکترهای داستان نیز به خوبی انجام می شود و گل سرسبد آنها هم دولوریس است که برخلاف دیگر اندرویدهای میزبان به نظر می رسد قابلیت این را داشته باشد که از دنیایی که برایش تنیده شده خارج شود و حق تصمیم داشته باشد. در بخشی از قسمت اول شاهد این هستیم که او به طریقی، نشانه های عصیانگری اش را عیان می سازد و مشخص می کند که احتمالاً او قرار است رهبری دسته یا شرایطی را برعهده بگیرد که علیه خالقین خود خروش خواهند کرد.

« وست ورلد » راه زیادی برای اثبات خود پیش روی خواهد داشت اما باید اذعان کرد که شبکه HBO قدم اول را برای معرفی این سریال محکم و مقتدرانه برداشته است. در قسمت نخست مخاطب با دنیای بی رحم و پر رمز و راز مواجه می شود که در یک طرف آن همه مهمانان صرفاً به هدف لذت و کشتار به دنیای وست ورلد نیامده اند و در طرف دیگر میزبانانی را داریم که خیلی زود متوجه می شویم همیشه قرار نیست فرمانبردار بی چون و چرای انسانها باشند. « وست ورلد » در همین ابتدای راه مخاطب را تشنه و کنجکاو نگه می دارد و این همان راه موفقی است که قبلا شبکه HBO با سریال « بازی تاج و تخت » آن را پیموده بود