حس ششم – The Sixth Sense محصول سال ۱۹۹۹ به کارگردانی M. Night Shyamalan از آندسته فیلم هایی است که شاید هیچ وقت فراموش نشود. بازیگران اصلی فیلم عبارت‌اند از بروس ویلیس و هالی جوئل آزمنت. فیلم داستان یک روان‌شناس کودکان را روایت می‌کند که سعی در بهبود وضعیت یک کودک که توسط مردم «عجیب الخلقه» توصیف می‌شود دارد. دکتر مالکوم کرو روانشناسی است که از طرف شهردار تقدیر شده و در ابتدای فیلم توسط یکی از بیمارانش مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد. در ادامه او برای کمک به پسری به نام کول سیرز که ارواح را می‌بیند تلاش می‌کند.
حس ششم نامزد شش جایزه اسکار از جمله بهترین فیلم سال و بهترین کارگردانی سال شد. همچنین یکی از ۲۵۰ فیلم برتر وب‌گاه IMDb است. این فیلم با بودجهٔ ۴۰ میلیون دلار ساخته شد و توانست بیش از ۶۷۲ میلیون دلار درآمد داشته باشد.

فیلم با این جملۀ همسر مالکوم شروع می شود: “هوا داره سرد می شه.” جشن گرم و کوچک مالکوم و همسرش که به افتخار دریافت لوح افتخار برگزار شده به زودی با حضور هراسناک وینسنت به هم می ریزد. بعد از صحنۀ شلیک، به پائیز آینده در فیلادلفیا منتقل می شویم. کول ۹ ساله در اولین ظاهر شدنش در فیلم، وقتی از خانه خارج می شود با قدم های سریع مثل فردی وحشتزده حرکت می کند. مالکوم (که هنوز خیلی مانده تا بفهمد جزئی از علت وحشت کول است – یعنی ارواح!) دارد او را تعقیب می کند. همۀ این صحنه ها همانطور که تا پایان فیلم پیش می رود، با ریتمی آرام اما پرکشش به جلو می رود.


کول در خانه با مادرش زندگی می کند، مادری که به لطف داشتن چنین فرزند با استعدادی همیشه در رنج و عذاب است. شیامالان با ترفند های ساده بی آنکه از جلوه های ویژۀ پرخرج و پر زرق و برق سینمایی استفاده کند، در صحنه هایی مثل باز شدن درِ کشوها در آشپزخانه یا نور آبی رنگ در عکـس های کول، توانایی خارق العادۀ ذهن او را نشان می دهد. کول پبش از ورود به مدرسه اندکی مکث می کند، چون در واقع هیچ کس از ورود به یک قتلگاه بزرگ پر از مرده خوشحال نمی شود.


در نمایی زیبا که از بالا گرفته شده کول را می بینیم که در میان برگ های خشکیدۀ کف خیابان به سمت مدرسه ای می رود که دیوارهایی ترجیحاً به رنگ قرمز دارد و البته پرچم آمریکا را هم بالای سر کول می بینیم. کول نه تنها با شاگردان مدرسه که با معلم، کلاس و حتی خود مدرسه رابطۀ خوبی ندارد. در کلاس تاریخ، معلم در مورد پایتخت سابق آمریکا یعنی فیلادلفیا (محل بزرگ شدن شیامالان) صحبت می کند و تصاویری از رئیس جمهور های سابق آمریکا بالای تخته دیده می شود: “فیلادلفیا یکی از قدیمی ترین شهر های این کشوره. نسل های زیادی اینجا زندگی کرده اند و مرده اند. تقریباً هر نقطه ای در این شهر برای خودش تاریخ و داستانی داره. حتی این مدرسه و زمینی که بر روی اون ساخته شده.”..


اما کول اطلاعات بیشتری در مورد تاریخ مدرسه اش می داند: “از اینجا برای دار زدن استفاده می شده… اون ها مردم رو در حالی که گریه می کردند و اقوامشون رو برای خداحافظی می بوسیدند، کشان کشان به اینجا می آوردند. مردم نگاهشون می کردند، بهشون تف می انداختند…” جواب معلم به همۀ این ها حساب شده است: “کسی که این هارو گفته فقط می خواسته تو رو بترسونه!”


کول در موقع گفتگو با مالکوم درخواست خودش را اعلام می کند، اینکه بیشتر از این نترسد. شیامالان در طول فیلم تنها گوشه ای اطلاعات را در اختیار ما قرار می دهد به طوری که در انتها با تکمیل این اطلاعات و دانستن اینکه مالکوم مرده است غافلگیر می شویم. این راه دادن اطلاعات، هم تعلیقی سرگرم کننده را در فیلم ایجاد می کند و هم اینکه تنهایی عمیق کول را به خوبی نشان می دهد، زیرا تنها شخصی که کول به کمک او امید داشت و ما نیز او را در کمک به کول مؤثر می دیدیم، بی اثر و مرده از آب در می آید. تمام مدتی که کول داشت با این مشاور ورزیده و خوش قیافه در خیابان قدم و یا با او حرف می زد، در واقع در حال قدم زدن با روح یا حرف زدن با خودش بوده است.


حس ششم به خصوص در نیمۀ اولش بسیار پرمایه پیش می رود. تک تک صحنه ها به نظر در جای خودشان قرار دارند و صحنۀ زائد یا کسالت باری نمی بینیم. یکی از صحنه هایی که تاثیر گذار از کار در آمده صحنۀ جشن تولد است: پرواز بادکنک کول را به طبقۀ بالا می کشاند، در آنجا یکی از ارواح از داخل اتاقی قسم می خورد که “اسب ارباب را بر نداشته است!” وقتی تامی و دیک سر می رسند کول آب دهانش را فرو می دهد و با صدای لرزان تولد دیک را تبریک می گوید. بازی درخشان هالی جوئل اسمنت حیرت آور است.


ریتم پر کشش فیلم در نیمۀ دوم تا حدودی از رونق می افتد، اما همچنان شیامالان بیننده اش را با قدرت حفظ می کند. مالکوم بعد از اینکه تصمیم می گیرد از کول جدا شود طبیعتاً به یاد وینسنت می افتد چون از تکرار آنچه قبلاً پیش آمده بود می ترسد. نوار ضبط شدۀ وینسنت را مرور می کند و صدای ارواح را در نوار می شنود. جواب این سؤالِ به جای مخاطب که “چطور می شود صدای ارواح روی نوار ضبط شده باشد؟” در سورپرایز آخر فیلم خودبخود داده می شود: مالکوم، ضبط صوت و نوار همگی جزو عالم ارواح بوده اند! “


به حرف های مرده ها گوش کن.” این تنها راه حلی است که مالکوم پیدا می کند و روز بعد کول و مالکوم راهی یک مراسم تدفین می شوند تا درخواست دختر مرده را اجرا کنند. جالب است که در همین مسیر هم در حالی که کول مناظر اطراف را تماشا می کند، تصاویری از قبر ها و یک ساختمان قرمز رنگ دیگر را مشاهده می کند.


حس ششم از آن دسته فیلم هایی است که بعد از دیدنشان تمایل برای دیدن دوباره و دقت بیشتر در تماشاگر ایجاد می شود و جزئیات فیلمنامۀ شیامالان به حدی است که دیدن دوبارۀ آن ارزشش را دارد. دیالوگ های فیلم هم از نقاط قوت آن محسوب می شود که در بعضی موارد بسیار تاثیر گذار و گیرا هستند.


اما آیا هدف فیلم تنها به این خلاصه می شود که دو ساعت بر روی صندلی بنشینیم و تحت تأثیر موسیقی زیبا و هیجان انگیز و صحنه های تکان دهنده که حاصل هنرنمایی “بروس ویلیس” و “هلی جوئل اسمت” می باشد، از ترس و وحشتی که در دوران کودکی برایمان عذاب آور بود، لذت ببریم؟


یکی از منتقدین می گوید: «وقتی برای اولین بار این فیلم را می دیدم، نمی دانستم چه انتظاری باید داشته باشم. فکر می کردم بعد از یک روز پرکار بد نیست که یک فیلم خوش ساخت وحشتناک و هیجانی ببینم (چون که خیلی تعریف آن را شنیده بودم). اما مدت کوتاهی از شروع فیلم نگذشته بود که دریافتم اهدافی که این فیلم به دنبال دارد، خیلی فراتر از این است که بینندگان را بترساند و آنها را مدتی سرگرم کند.»


گرچه فیلم “حس ششم” از این امتیاز نیز مستثنا نیست اما در تلاش است به نوعی توجه ببیننده را به این نکته جلب کند که چطور می توان با ترس هایی که در زندگی با آنها درگیر هستیم، روبرو شویم. کارگردان فیلم، نایت شیامالان، می گوید: «”حس ششم” بر مبنای ترس انسان های واقعی، بچه های واقعی و بزرگسالان واقعی ساخته شده است. ترس از دست دادن، ترس از ناشناخته ها، ترس از داشتن توانایی و قدرتی که کمک می کند با آنچه که در پشت پرده قرار دارد، روبرو شد و در آخر ترس از ندانستن احساسات درونی مان و واقعیات.» واضح است که بیشترین تأکید کارگردان بر روی ایجاد ارتباط است. می بینیم که مالکوم تنها راه آزادی از ترسی که کول با آن دست به گریبان است را ایجاد ارتباط با ارواحی می داند که مدام در سر راه پسربچه قرار می گیرند.


نایت شیامالان در فیلم از صحنه های سمبولیک زیادی استفاده کرده که بایستی با ذره بین هنرمندان به آنها نگاه کرد. یکی از این صحنه های سمبولیک استفاده از در و پنجره است. او معتقد است که ارتباط نادرست همانند در و پنجره ای عمل می کند که ما را از رابطه عاشقانه و صمیمی که بدان نیازمندیم، جدا می سازد. داستان این فیلم به نوعی به زندگی هر یک از ما نیز بر می گردد. خوب است در زمانی که این فیلم را مجدداً یا برای اولین بار تماشا می کنید، از خود بپرسید چه چیزهایی در زندگی من موجب ترس و نگرانی شده است؟ و آیا برای من هم جای امیدی هست؟


در یکی از صحنه های فیلم، کول (قهرمان فیلم) را می بینیم که برای فرار از ارواح مرده به دنبال جای امنی می گردد و پی می برد که تنها در کلیسا می تواند احساس امنیت کند. همچنین کارگردان فیلم ناخواسته به ما درس دیگری نیز می آموزد. ما نمی توانیم تنها به جنگ با ترس هایمان برویم. ما به یک دوست، به کسی که ما را باور کند و حاضر باشد تا آخرین لحظه در کنارمان بایستند، نیاز داریم.


irev.irبررسی علوم ارتباطات اجتماعی

وجود فضایی مرموز و تاریک و روشن و همچنین وجود نکته ای شگفت انگیز که بیننده را در نقطه ای از فیلم شگفت زده میکند از ویژگی های خاص فیلمهای شیامالان است.


بازیگران فیلم:


Bruce Willis: در نقش دکتر مالکوم کرو(Doctor Malcolm Crowe) روانشناس کودکان، اولین نقش متفاوت دوران حرفه ای خود را در این فیلم ایفا میکند. او در این فیلم بر خلاف فیلم های دیگرش فردی محترم، باریک بین، حساس، تنها، آرام و عاشق است. نقش آفرینی بروس ویلیس در فیلم های اکشن مانند “جان سخت”، “عنصر پنجم” و “آرماگدن” همواره مانند نقابی، توانایی های وی در ایفای نقش های دراماتیک را پوشانده بود.


:Haley Joel Osment کارکتر کول سیرز(Cole Sears) ، پسری که ارواح را می بیند و صدای آنها را میشنود را با بازی منحصر به فرد خویش به نمایش می گذارد. اسمنت با یک نگاه و حرکت می تواند خواسته ها، هراس ها و تردیدهای روحی را به صورتی عمیقا باورپذیر به مخاطب منتقل نما ید و در واقع بار اصلی فیلم بر روی شانه های این هنرپیشه ی ۱۰ ساله می باشد. اوبه عنوان بهترین بازیگر خردسال شناخته شده است و جمله معروف او را دیگر همه می شناسند: “من آدم های مرده می بینم” (I see dead people)


Toni Collette : در نقش لین سیرز (Lynn Sears)، مادر کول، بازی باور پذیر و روانی را ارائه می دهد. او مادری است که به تنهایی و با داشتن چند شغل زندگی خود و پسرش را اداره می کند. او فرزندش را با تمام وجود دوست دارد و از اینکه نمی تواند او را درک کند در عذاب است.


Olivia Williams : در نقش آنا کرو (Anna Crowe)، همسر دکتر ملکم. تا قبل از حادثه ی تیراندازی آنا و ملکم عاشقانه یکدیگر را دوست می داشتند، چند ماه پس از آن حادثه ی دلخراش آنها از یکدیگر دور شده و رابطه آنها به سردی گرویده است. ملکم از این موضوع سخت ناراحت است و می خواهد با همسرش رابطه دوستانه ی خود را دوباره بر قرار کند ولی نمی داند چگونه.


نشانه ها در فیلم (Symbolism) :

“حس ششم” فیلمی ست مملو از نشانه های سمبلیک که از آنها در انتقال پیام فیلم استفاده ی بهینه می شود. در اینجا به برخی ازاین نشانه ها اشاره می گردد:


۱٫ داستان این فیلم درHalloween یا همان جشن ارواح و فصل پاییز که به فصل مرگ معروف است رخ میدهد.


۲٫ در ها، پنجره ها و دیوارها نشانگر موانع ایجاد ارتباط با آنهایی که دوستشان داریم می باشد.


۳٫ در این فیلم رنگ قرمز نماد جایگاه مقدس و امن و همچنین خون و خشونت است، به طوری که رنگ در کلیسا، لباس مادر در صحنه ای که کول راز خود را به او می گوید و در نتیجه مامن او می شود، شال آنا که در صحنه ی پایانی برروی خود کشیده است و چادری که کول در گوشه ی اتاق خود علم کرده و از مجسمه هایی که از کلیسا بر داشته است انباشته، همگی به رنگ قرمز می باشند. همچنین رنگ لباس زن قاتل و درون جعبه ای که دختر مرده به کول می دهد به رنگ قرمز می باشند.


۴٫ از سایه ها و بازتابها که همواره نمایشگر ارواح و چیزهای نا معلوم و مجهول بوده اند نیز استفاده شده است.


تحلیل فیلم بر اساس مبانی ارتباطات انسانی :


آن چه باعث شگفت انگیز بودن تماشای این فیلم می شود، نه فقط ارائه ی بازیهای عالی، هیجانی بودن آن و یا حتی موضوع فیلم است، بلکه دیدگاه شیامالان و نحوه ی بیان فیلم می باشد که مخاطب را به خود جذب می نماید، و در نتیجه او را به تماشای نمایشی غنی از احساسات : هراس، غم، شادی، پریشانی و رضایت می نشاند.


در ساخته ی سوم خود شیامالان ۲۸ ساله، تسلط و هنر خود را در به هم بافتن موضوعات پیچیده ی روانشناسی، دینی و ماوراء الطبیعی به یکدیگر به صورت یک داستان قوی و مافوق انتظار نشان می دهد. حس ششم با اینکه در ظاهر در ژانر فیلم های ترسناک قرار می گیرد، ولی حقیقتا داستانی درباره ی روابط انسانی در یک پیش زمینه ی ماوراء الطبیعی است؛ به طوری که حتی مردگان تا اواسط فیلم به مخاطبین نشان داده نمی شوند و هنگامی که آنها در لحظاتی کوتاه ولی تاثیر گذار دیده می شوند- جایی که مخاطب وحشت زده در انتظار صحنه هایی پر از خشونت می نشیند- فیلم نگاه خود را تغییر داده و تماشاگر کول را می بیند که با یافتن تسلط بر خود، بدون ترس با ارواحی که به صورت ناعادلانه و خشونت بار مرده اند ارتباط بر قرار می کند و به صحبت می نشیند. در واقع هنگامی که کول خود و توانایی های خود را می شناسد، نگاه خود را تغییر داده و به درک بهتر از افراد پیرامون خود (ملکم، مادر و ارواح)می رسد، و در اینجاست که به آرامش و امنیت دست می یابد.


هنگامی که ملکم و کول با یکدیگر آشنا می شوند هر یک دارای مشکلات خاص خود می باشند. ملکم به عنوان شوهر و روانشناس احساس گناه و شکست می کند و کول نیز بخاطر راز باور ناپذیر خود در مرز جنون قرار دارد؛ ولی هیچکدام مشکلشان آنطور که به نظر می رسد نیست. تنها راه شناخت این مشکلات در شناخت خود و فهمیدن و درک کردن طرف مقابل و ایجاد یک ارتباط موثر می باشد و اینگونه است که ملکم و کول در آخر به آرامش می رسند.


این فیلم همچنین به بحث مهم گشودگی یا openness در روابط انسانی می پردازد. کول از آنجایی که درباره ی مشکل خود با کسی سخن نمی گوید در تنهایی و انزوای روحی و روانی به سر می برد. او نه در خانه، نه در اجتماع و نه در مدرسه نمی تواند با کسی ارتباط موثر بر قرار نماید. او از داشتن لقب “عجیب غریب” سخت ناراحت است و از اینکه کسی درباره ی او اینچنین فکر کند می هراسد. در فیلم کول از مادرش می پرسد :”درباره من چه فکری می کنی مامان؟ آیا فکر بدی می کنی؟” و مادرش با حالتی غمگین ولی اطمینان بخش به او میگوید:”به صورت من نگاه کن, من هیچ فکر بدی درباره ی تو نمی کنم.” ولی دکترملکوم با مهارتی خاص کول را از انزوا در آورده و به خود گشودگی می رساند. هنگامی که کول مشکل خود را به ملکم می گوید ارتباطی موثر میان آنها برقرار می گردد وملکم با هم فکری و هم دلی با کول دیدگاهش را نسبت به مشکل خود تغییر میدهد و با اینکه اصل مشکل او یعنی دیدن مردگان هرگز بر طرف نمی شود ولی به یک راه حل موثر جهت کنار آمدن با آن می رسد.


در واقع ساختار این فیلم بر اساس سه نوع ارتباط بر قرار شده است :ارتباط کول با مادرش، ملکوم با همسرش و مهمتر از همه ملکوم با کول. این نظریه که “عشق و همدلی ترس ها را در خود حل می کند” بیننده را با نفسی حبس شده به دنبال خود می کشد و در آخر تمامی مشکلات حتی سخت ترین و غیر قابل تصورترین آنها را برطرف می کند.


“حس ششم” به ما این فرصت را می دهد که برآورده شدن امیدها و آرزوها را از اعماق جنون و غم تجربه کنیم و ما به عنوان انسان های مدرن همواره به دنبال داستان هایی این چنین هستیم. زیرا باعث ایجاد آرامش در درون ما می شود.


شیامالان خود در باره این فیلم می گوید: “حس ششم در باره فراگیری چگونه ارتباط برقرار کردن و درنتیجه بر طرف کردن ترس های درون ماست، حال چه این ارتباط بین یک دکتر و بیمارش، یک زن و شوهر یا یک مادر و پسر باشد. بازگو نکردن رازها به افرادی که دوستشان داریم می تواند زندگی زناشویی، شغل، خانواده و حتی زندگی خود ما را نابود کند. این عدم ارتباط خود ترسناک تر از هر چیز دیگر است.”


لامپ را معمولا نشانه شکل گیری یک ایده، روشن شدن یک مساله و یا بلوغ یک تفکر یا استعداد می دانند. هر چند حس ششم با صحنه ای از روشن شدن دو رشته درونی یک لامپ آغاز می شود اما به نظر نمی رسد که که این نشانه، دال بر مدلولهای ذکر شده باشد. به این علت که ذکاوت، تعهد و تبحر دکتر مالکوم کرو در معالجه بیمارانش و قدرت خدادادی کول، پسر بچه بیمار در فیلم حس ششم نه یک اتفاق ناگهانی بلکه فرایندی است که مراحل پخته شدن را طی می کند.


حس ششم داستان از این قرار است که یک روانپزشک بسیار متبحر در شبی که از سوی شهردار به خاطر تلاشها و فعالیتهای پرثمر خود در بهبود کودکان مورد بهترین قدردانی ها قرار گرفته، از سوی یکی از بیماران قدیمی خود که الان پسری جوان و رنجور است مورد این اتهام قرار می گیرد که در معالجه وی در سالهای کودکی اش دکتر تمام تلاش خود را نکرده و پسرک در تمام این سالها رنج کشیده است. جوان که هنوز نشانه های بیماری را با خود دارد پس از شلیک به دکتر مالکوم کرو، خودکشی می کند. عذاب وجدان دکتر کرو که ناشی از تعهد و علاقه او به کارش است با وی می ماند و تمام افتخاراتش را برایش نابود می کند. یک سال پس از آن اتفاق دکتر کرو با پسری ۹ ساله به نام کول آشنا می شود که همان مشکل وینست گری را داشته: کول می ترسد و راز ترس خود را هرگز به کسی نگفته و رنجش را تنهایی به دوش می کشد. داستان از این پس به زیباترین و محکمترین شکل ممکن ادامه پیدا می کند. هر چند کول در میانه های داستان راز مهیب خود را با دکتر کرو در میان می گذارد اما راز دیگر او و شُک اصلی داستان در آخرین لحظات فیلم است که بیننده را تکان می دهد…


آموزه های شرقی


فیلم حاوی یک سری مضامین اخلاقی و ایدئولوژیک است که به واسطه ظرافت در به کار گیری و پرهیز از شعارگونگی به هیچ وجه آزار دهنده نیست. این امر البته نمی تواند بی ربط به ریشه شرقی کارگردان آن “م. نایت شیامالان” باشد. کلیسا تنها جایی است که کول در آن نمی ترسد و احساس آرامش می کند. احتمالا تنها جایی است که ارواح مرده را در آن نمی بیند. او برای انتقال این آرامش به خانه مملو از وحشت خود مجسمه های قدیسین را دزدیده و در کلبه بازی اش پنهان کرده است. با این حال او در تمام طول فیلم از آرامش در کلیسا یا علت جمع کردن آن همه مجسمه در کلبه اش حرفی نمی زند. نکته دیگر اینکه همسر جوان دکتر کرو که به شدت دلباخته اوست حتی در فقدان او نیز به وی وفادار است و سالگرد ازدواجشان را در تنهایی جشن می گیرد، شبها را با دیدن فیلم عروسیشان می گذراند، خوابش را می بیند و با او حرف می زند. مادر کول زنی جوان، زیبا و مطلقه است، علیرغم تصویری که از زنانی با این شرایط در فیلمهای غربی دیده می شود، او فقط به فکر تامین معاش خود و پسرش است، در خانه اش زیاد زحمت می کشد، همیشه به یاد مادر مرحومش است و در لحظاتی که خود و پسرش را در سختی می بیند راه حل مشکل خود را در حرف زدن با خدا می داند. هیچ مردی در زندگی او در این فیلم وجود ندارد.


وجود دنیای پس از مرگ، سرگردانی مردگانی که هنوز کاری در این دنیا دارند و امکان ارتباط برقرار کردن با اوراح از دیگر آموزه های شرقی است که هر چند دنیای غرب با آن بیگانه نیست اما کمتر چنین نگاه معناگرایانه و تا حدودی لطیف به آن دارد. با وجود ترسناک بودن صحنه های نمایش مردگان، با این حال ارتباط رقت بار آنها با کول و نیازی که آنها به این مدیوم کوچک دارند کمی از ترسناک بودن آن می کاهد.


حس ششم؛ در اهمیت ارتباط


بحث ژانر در فیلم حس ششم کمی پیچیده به نظر می رسد. شاید با یک نگاه ابتدایی به آن بتوان آن را در ژانر وحشت گنجاند و خود را خلاص کرد اما با کنکاشی در مضامین پنهان تر فیلم می توان هم آن را در ژانر درام و با کمی اغماض در ژانر اجتماعی نیز گنجاند.


فیلم کاملا از بعد ارتباطات بین فردی قابل تحلیل است. ارتباط کول- دکتر کرو، ارتباط کول- مادر مستاصلش، ارتباط دکتر کرو- همسر افسرده اش، در نهایت ارتباط کول و ارواح مردگان و البته ارتباط اوراح مردگان با بازماندگان زنده آنها. هر چند در ابتدا برقراری همه این ارتباطات پیچیده و سخت به نظر می رسد اما هر کدام از دو شخصیت اصلی، دکتر کرو و کول، کلید برقراری ارتباطات فرد مقابل خود را در اختیار یکدیگر قرار می دهند. اصل مطلب انتقال پیام است؛ حرف زدن است. حرف زدنی که اگر در شرایط مناسب خود اتفاق بیفتد بهترین تاثیر را خواهد گذاشت و بیشترین همراهی را از سوی مخاطب در پی خواهد داشت.


خود کارگردان در جایی در این مورد گفته است:… بازگو نکردن رازها به افرادی که دوستشان داریم می تواند زندگی زناشویی، شغل، خانواده و حتی زندگی خود ما را نابود کند. این عدم ارتباط خود ترسناک تر از هر چیز دیگر است.


نشانه ها در حس ششم


رنگ قرمز در فیلم اهمیت و کاربرد ویژه ای دارد. کلبه اسباب بازی کول قرمز است. زن قاتل لباس قرمز و رژ لب کاملا قرمز دارد. برخی دیوار های ساختمانهای شهر قرمزند. شال همسر دکتر قرمز است و برگ درختان نیز. قرمز می تواند نشانه ای از ترس و تنهایی درونی کول و فضای ذهنی او باشد. او در هیچ کجا آرامش ندارد همه جا می ترسد او حتی در کلبه کوچکش نیز در امان نیست. فضای شهر از دید کول تصویر شده. با همه زیبایی هایش همه سراسر مملو از نشانه های تنهایی و وحشتند: رنگ قرمز. و در یک جا این رنگ به نشانه خیانت تصویر شده. در مراسم عزاداری دخترک مسموم زن قاتل کاملا قرمز پوش است. این امر را نیز می توان به فرهنگ شرقی مآبانه حاکم بر فیلم مربوط دانست.


در ِ زیرزمین خانه دکتر کرو در این فیلم بیش از نقش یک در، را ایفا می کند. انگار که نشانه ای از برقراری یا عدم برقراری ارتباط است. در بخش دوم فیلم که دکتر کرو درگیر مسائل کول است، از همسرش دور شده و شبها دیر به خانه می آید این در همیشه بسته است. و تا قبل از اینکه راز مرگ او بر ملا شود این در نشانه خشم و اعتراض همسر اوست. اما پس از افشا شدن راز مرگ دکتر، در نشانه ای از تمام شدن است. نشانه ای از اتمام یک خاطره و نشانه ای غم انگیز از بستن در به روی تمام آنچه که به دکتر کرو به عنوان یک دکتر مربوط می شده. در این صحنه اعتراضی دیده نمی شود. این صحنه تاثر انگیز و نستالژیک است. مانند مرگ می ماند. انگار که هیچ گاه باز نخواهد شد.


کارگردان فیلم نایت شیامالان(M. Night Shyamalan) هندی الاصل در آخر یک مصاحبه درباره خود می گوید:


در یک جمله فلسفه من…


خودت را بشناس فرقی نمی‌کند زن خانه‌دار باشی یا نقاش یا وکیل چون اگر خودت را درست بشناسی به دنیا خدمت می‌کنی چون دیگر نه تظاهر می‌کنی و نه چیزی را پنهان می‌کنی و می‌توانی برای کاری که می‌کنی آنقدر انرژی صرف کنی که دیگر ان را نیز تحت تأثیر قرار دهد و آن‌ها نیز از این انرژی مثبت بهره‌مند شوند. من فکر می‌کنم دردسرها و مشکلات وقتی شروع می‌شوند که به آ‌‌‌‌ن‌چه که نیستیم تظاهر می‌کنیم.


به‌یاد دارم در دوران کودکی از اینکه در اتاقی تاریک تنها باشم می‌ترسیدم و تا سال‌ها از ترس وجود ارواح و افراد ناشناخته در پشت پنجره رو به دیوار می‌خوابیدم و سرم را زیر پتو پنهان می‌کردم. اما با ورود به سن نوجوانی دریافتم که نه تنها من بلکه سایر کودکان هم درگیر چنین ترس‌هایی هستند و حتی بعدها فهمیدم که بعضی از بزرگسالان نیز هنوز با ترس‌های مشابهی دست و پنجه نرم می‌کنند.


فیلم حس ششم (The Sixth Sense) که توسط نایت شیامالان (M. Night Shyamalan) نوشته و کارگردانی شد و در سال ۱۹۹۹ به اکران درآمد پسربچه‌ای را به تصویر می‌کشد که می‌تواند ارواح مرده‌ها را ببیند اما به‌دلیل اقتضای سنش از در میان گذاشتن این راز با دیگران امتناع می‌ورزد و با این مشکل به تنهایی دست ‌به گریبان است. مالکوم کرو (Malcolm Crow) دکتر روانشناسی که نقش آن را بروس ویلیس (Bruce Willis) بازی می‌کند در تلاش است پرده از اسرار کول (Cole) بردارد و به‌نوعی با این کودک ارتباط برقرار کند.


اما آیا هدف فیلم تنها به این خلاصه می‌شود که دو ساعت بر روی صندلی بنشینیم و تحت‌تأثیر موسیقی زیبا و هیجان‌انگیز و صحنه‌های تکان‌دهنده که حاصل هنرنمایی “بروس ویلیس” و “هلی جوئل اسمت” می‌باشد از ترس و وحشتی که در دوران کودکی برایمان عذاب‌آور بود لذت ببریم؟


یکی از منتقدین می‌گوید: «وقتی برای اولین بار این فیلم را می‌دیدم نمی‌دانستم چه انتظاری باید داشته باشم. فکر می‌کردم بعد از یک روز پرکار بد نیست که یک فیلم خوش‌ساخت وحشتناک و هیجانی ببینم (چون که خیلی تعریف آن را شنیده بودم). اما مدت کوتاهی از شروع فیلم نگذشته بود که دریافتم اهدافی که این فیلم به‌دنبال دارد خیلی فراتر از این است که بینندگان را بترساند و آنها را مدتی سرگرم کند.»


گرچه فیلم “حس ششم” از این امتیاز نیز مستثنا نیست اما در تلاش است به نوعی توجه ببیننده را به این نکته جلب کند که چطور می‌توان با ترس‌هایی که در زندگی با آنها درگیر هستیم روبرو شویم.


کارگردان فیلم، نایت شیامالان می‌گوید: «”حس ششم” بر مبنای ترس انسان‌های واقعی، بچه‌های واقعی و بزرگسالان واقعی ساخته شده است. ترس از دست دادن، ترس از ناشناخته‌ها، ترس از داشتن توانایی و قدرتی که کمک می‌کند با آنچه که در پشت پرده قرار دارد روبرو شد و در آخر ترس از ندانستن احساسات درونی‌مان و واقعیات.»


واضح است که بیشترین تأکید کارگردان بر روی ایجاد ارتباط است. می‌بینیم که مالکوم تنها راه آزادی از ترسی که کول با آن دست به گریبان است را ایجاد ارتباط با ارواحی می‌داند که مدام در سر راه پسربچه قرار می‌گیرند.


نایت شیامالان در فیلم از صحنه‌های سمبولیک زیادی استفاده کرده که بایستی با ذره‌بین هنرمندان به آنها نگاه کرد. یکی از این صحنه‌های سمبولیک استفاده از در و پنجره است. او معتقد است که ارتباط نادرست همانند در و پنجره‌ای عمل می‌کند که ما را از رابطۀ عاشقانه و صمیمی که بدان نیازمندیم جدا می‌سازد.


داستان این فیلم به نوعی به زندگی هر یک از ما نیز بر می‌گردد. خوب است در زمانی که این فیلم را مجدداً یا برای اولین بار تماشا می‌کنید از خود بپرسید چه چیزهایی در زندگی من موجب ترس و نگرانی شده است. و آیا برای من هم جای امیدی هست.


در یکی از صحنه‌های فیلم کول (قهرمان فیلم) را می‌بینیم که برای فرار از ارواح مرده به دنبال جای امنی می‌گردد و پی می‌برد که تنها در کلیسا می‌تواند احساس امنیت ‌کند.


این نه تنها تجربه قهرمان فیلم است بلکه تجربه هزاران انسان دردمند و هراسانی است که با پناه بردن در آغوش گرم مسیح احساس امنیت را بدست آورده‌اند.


همچنین کارگردان فیلم ناخواسته به ما درس دیگری نیز می‌آموزد. ما نمی‌توانیم تنها به جنگ با ترس‌هایمان برویم. ما به یک دوست، به کسی که ما را باور کند و حاضر باشد تا آخرین لحظه در کنارمان بایستند نیاز داریم.


امروز مسیح پشت در قلب‌مان ایستاده تا ما را از ترس‌ها و نگرانی‌هایمان آزاد سازد و با ما ارتباط برقرار کند تا ما نیز بتوانیم وسیله‌ای باشیم برای کمک به انسان‌های دیگری که به‌نوعی با مشکلات دست‌ و پنجه نرم می‌کنند.