شلاق (Whiplash) فیلمی آمریکایی در ژانر درام محصول سال ۲۰۱۴ است. دیمین شزل این فیلم را بر پایه تجربیاتش در باند دبیرستان پرینستون نوشته و کارگردانی کرده است. مایلز تلر در نقش دانش‌آموزی بازی می‌کند که نوازندهٔ درام است و سعی دارد تا استاد خودش، ترنس فلچر با بازی جی. کی. سیمونز را تحت تأثیر قرار دهد. پل رایزر و ملیسا بنویست از دیگر بازیگران این فیلم هستند.


این فیلم در جشنواره فیلم ساندنس ۲۰۱۴ اکران شد و از همان ابتدا مورد توجه مردم و منتقدین قرار گرفت. سونی پیکچرز حق انتشار جهانی آن را خرید. شلاق نامزد پنج جایزه در هشتاد و هفتمین دوره جوایز اسکار از جمله جایزه اسکار بهترین فیلم، جایزه اسکار بهترین فیلم‌نامه اقتباسی، جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، جایزه اسکار بهترین صدابرداری و جایزه اسکار بهترین تدوین فیلم شد که فقط در بردن جایزه بهترین فیلم و جایزه بهترین فیلم نامه اقتباسی در این میان ناموفق بود. این فیلم با نظرات مثبت منتقدین روبه‌رو شد و به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۱۴ میلادی شناخته می‌شود. ویپلش همچنین از نظر کاربران سایت IMDB جزو ۲۵۰۰ فیلم برتر تاریخ سینماست و در نظر سنجی که در اواخر ۲۰۱۶ برگزار شد جزو ۱۰۰۰ فیلمی است که باید قبل از مرگ دید.


داستان فیلم: اندرو نیمن نوازنده درام یک گروه موسیقی است که به امید پذیرفته شدن نزد یکی از بهترین استادان موسیقی بنام ترنس فلچر به هنرستان شیفر که به عقیده خودش بهترین هنرستان موسیقی در آمریکا است می‌رود تا بتواند به هدف خودش که تبدیل شدن به نوزانده درام شماره یک گروه موسیقی شیفر است برسد. بعد از یک ملاقات سرد و ناامید کننده در کمال تعجب فلچر او را می‌پذیرد و این سرآغاز ماجرای استاد-شاگردی است که سراسر با شکنجه و تحقیر و سختی و حس ناامیدی پیوند خورده است…

فیلم غیرمنتطره‌ی دمی‌ین شِزل، «ویپلش»، ناگهان از ناکجا‌ آباد سر بیرون کشید و با جنونِ داغی که در رگ‌هایش جاری بود، غافلگیرمان کرد. درست همان‌گونه که در یکی از سکانس‌های فیلم، ترنس فلچر (جی.کی. سیمونز) اتاق درس موسیقی را با پادگان نظامی اشتباه گرفته و اندروی (مایلز تلر) جوان را زیر فریادها، سیلی‌ها و دشنام‌های بی‌وقفه‌اش به هراسی دور از ذهن کشانده است. شخصیت اندرو را جلوی دیگران ویران می‌کند و می‌شکند. اما باز راضی نمی‌شود. سپس، در اوج این لحظات پُرالتهاب و شگفت‌آور، وقتی فکر می‌کنیم همه‌چیز به پایان رسیده، خیلی باآرامش و با طمانینه به آن سوی اتاق می‌رود و در حرکتی سریع صندلی‌اش را به سمت اندرو شلیک می‌کند. صندلی در کسری از ثانیه برای بلعیدن سرِ اندرو ظاهر می‌شود. او سرش را می‌دزدد. اما مایی که مات و مبهوتِ چنین اتفاقاتی هستیم، کرخت و بی‌حرکت باقی می‌مانیم و یکی از اولین ضرباتِ «ویپلش» به طرز دردناک اما شیرینی ذهن‌مان را با خودش می‌برد. جالب‌تر وقتی است که فلچر با لحنی دلسوزانه می‌گوید:«می‌دونی برای چی اون صندلی رو پرت کردم.» او تحسین و تشویق را قاتلِ شکوفایی استعداد و رسیدن شاگردان‌اش به درجات بالای موسیقی می‌داند. به خاطر همین است که به جای هُل دادن آنها از لحاظ روحی و روانی و اعتماد به نفس دادن و امیدواری به آنها، همچون یک شنجگرِ قرون وسطا، آنها را به وحشیانه‌ترین شکل ممکن تربیت می‌کند و باور دارد تنها روش موفقیت واقعی و پیدایش نابغه‌های افسانه‌ای جدید همین بی‌احساسی محض است و بس.


درست در همین‌جاهاست که آهسته‌آهسته، اما به طرز زجرآوری به سوال‌هایی که کارگردان می‌خواهد از طریق فیلم‌اش، مطرح کند نزدیک می‌شویم. «ویپلش» درباره‌ی اینکه «آیا کسی باید برای رسیدن به هدف و هنرش زجر بکشد؟» نیست. بلکه درباره‌ی جمله‌ای ترسناک‌تر است؛ اینکه « آدم باید چقدر زجر بکشد؟». «ویپلش» درکنار ولتاژِ خشمگینانه‌ای که در تار و پودش جریان دارد و سطح سرگرم‌کنندگی شدیدا بالایش، عمیق است؛ عمیق است چون دمی‌ین شزل که زمانی در دبیرستان عضو گروه جاز بوده. خودش چنین لحظاتی را در مقابله با استادش تجربه کرده و به همین دلیل است که اینقدر روی حرفی که می‌خواهد بزند، پیچیدگی شخصیت‌ها و انتقال اتمسفر درگیرکننده‌‌ی فیلم، احاطه دارد و درنتیجه با چنین سطحی از تکان‌دهندگی تک‌تک لحظات فیلم را قابل‌باور ساخته است. فیلم اما همچون چالش و سدی دربرابر رفتار ملایمت‌آمیز اکثر مردم که موفقیت‌ها را به سرعت جشن می‌گیرند و می‌ستایند، عمل می‌کند. خیلی از خانواده‌ها کوچکترین کار‌های فرزندان‌شان را با آفرین، کارت عالی بود و قربان‌صدقه‌های جور وا جور بمباران می‌کنند. بله، چون فلسفه‌ی آموزش ثابت کرده، همه‌ی بچه‌ها به توجه و اهمیت نیاز دارند. از طرفی، این مسئله هم مطرح می‌شود که همین بچه‌هایی که اینقدر صاف و ساده و بدون چشیدن طعم سختی بزرگ شده‌اند، اگر در هنگام بزرگسالی با مشکلات بزرگ و جدی زندگی روبه‌رو شوند، آیا اصلا یارا و آمادگی مبارزه را دارند؟ «ویپلش» روی محور چنین تناقضِ هولناکی می‌چرخد. اینکه روش درست کدام است؟ آموزشی شکنجه‌وار یا نازک‌نارنجی‌گونه. کارگردان اینقدر در مطرح این‌ حرف‌ها، متعادل و منطقی است که بدترین کاراکتر فیلم هرگز مطلقا سیاه و بد نیست. 


مرد جوانی به نام اندرو نیمن در اتاقی دور افتاده در شب مشغول تمرین درام‌اش که صدای طبل و سنج‌هایش به گوشِ آقای فلچرِ مرموز و بدنام می‌رسد؛ برجسته‌ترین معلم مدرسه‌ی موسیقی نیویورک و رهبر مهم‌ترین گروهِ جازِ مدرسه. فلچر صبر می‌کند. اجرای اندرو را می‌بیند. اولین نشانه‌های شخصیتِ شوم‌اش را در دستورهایش نمایان می‌کند و نهایتا اندرو را نادیده گرفته و ترک می‌کند. اندرو نمی‌تواند از این موقعیت طلایی برای تحت‌تاثیرقرار دادن بزرگ‌ترین استاد مدرسه استفاده کند. او افسرده و سرشکسته به زندگی عادی‌ و کلاس‌های تمرینِ روزانه‌اش بازمی‌گردد. البته نادیده گرفتن اندرو توسط فلچر، یکی از اولین بارهایی است که داستان ما را با اخلاقِ غیرقابل‌پیش‌بینی و نحوه‌ی تدریس‌اش آشنا می‌کند و این آخرین بار هم نخواهد بود. از سویی، اندرو هیچ نمی‌داند فلچر چگونه آدمی است. مخصوصا اندرویی که از لحاظ ارتباطاتِ اجتماعی عجیب و ضعیف است و آنقدر ساده و بی‌گناه است که هنوز با پدرش برنامه‌ی هفتگی تماشای فیلم دارد و البته خانواده‌اش هم چندان شرایط و دستاوردهایش را نمی‌بینند. اندرو اما درکنار این به‌شدت جاه‌طلب و باانگیزه است و خدا نکند قصد رسیدن به هدفی را داشته باشد. طولی نمی‌کشد که این جوانِ بی‌آلایش بی‌خبر از همه‌جا به زنجیرهای نبرد روانکاوانه‌ی فلچر کشیده می‌شود. فلچر کسی است که در تدریس از بازی‌های زننده‌ و بی‌رحمانه‌ی ذهنی استفاده می‌کند. دانش‌آموزهایش را به فراتر از عقلانیت و سلامت‌شان هُل می‌دهد و حتی قادر است آنقدر به این کار ادامه دهد تا یا کلا محدودیت‌های تحملِ ذهنی‌شان را از هم بشکند یا آنها را به فراتر از مرزهای توانایی‌هایشان سوق دهد. فلچر عالی معرفی می‌شود. کارگردان به ناگاه از صورت متفاوت و پرپیج‌وخمِ این آدم به ظاهر دوست‌داشتنی پرده برنمی‌دارد. نوع نگاه شاگردانِ قدیمی‌اش به او و کلک‌هایی که فلچر برای یافتن بی‌خاصیت‌های گروه سوار می‌کند، از اولین عناصری است که بیننده را گام‌به‌گام به پذیرایی از موجودی خاص دعوت می‌کند. سپس، لایه‌ی بعد و لایه‌ی بعدی از صورتِ فلچر برداشته می‌شود و این پروسه تا فینال فیلم هم ادامه دارد. زمانی احساس همدردی‌اش را با داستانِ پدر و مادر اندرو نشان می‌دهد و لحظه‌ای بعد از همان‌ها برای توهین و شکست روانی‌اش استفاده می‌کند. فلچر دانش‌آموزان را مجبور به نبرد با یکدیگر می‌کند. چنان روحیه‌ی رقابتیِ بی‌حد‌ و مرزی بین‌شان ایجاد می‌کند تا آنها را برای پیشرفت و بهبود اشتباه‌هایشان به جنب‌و‌جوشی تا سر حد مرگ وا دارد. او آنقدر از لحاظ فیزیکی و زبانی آنها را به تمرین‌های طولانی مجبور می‌کند که خون، عرق و اشک از تمام کیتِ درام سرایز می‌شود و فریاد دانش‌آموزان از درد در راهروها می‌پیچد. موسیقی یعنی فوران عشق و احساس، اما فلچر به احساس و دغدغه‌ای در زندگی جز نواختن برای دانش‌‌آموزانش اعتقاد ندارد. او چیزهایی مثل رابطه‌های خانوادگی و عاشقانه را چیزی جز حواس‌پرتی و مانع نمی‌داند. از نگاه او تمام فکر و ذکر دانش‌آموز باید به‌طرز روبات‌گونه‌ای فقط سازش باشد و تمام. 


نتیجه‌ی تمام این‌ها اثری شده که اصلا درباره‌ی جاز و موسیقی نیست و تمرکز اصلی‌اش روی این رابطه‌ها، خصوصیات فلچر، توانایی‌های اندرو، برخورد متفاوت سیاهی و سفیدی  و کند و کاو در معنای آموزش و انگیزه و ساختن سرنوشت است. «ویپلش» اما شاید درباره‌ی جاز و موسیقی نباشد، ولی کارگردان به زیبایی هرچه تمام توانسته حرارت، سوداگری، سرعت و اعجازِ موسیقی جاز را از طریق تدوین‌های تند و سریع، حرکات دوربین، بازی‌های هیجان‌انگیزی که به سکانس‌هایی تماشایی و تنش‌زا انجامیده در روح فیلم بدمد. اینگونه کسانی که عاشق جاز هستند از آن لذت می‌برند و کسانی که تاکنون به صورت جدی به جاز علاقه نداشته‌اند هم در این راه عاشق این موسیقی می‌شوند. یا در مثالی بروز می‌توان به حضور تم شیمی در سریال «بریکینگ بد» اشاره کرد. چیزی که فقط مربوط به داستان نبود و درتمام اجزای اثر ریشه دوانه بود و در سطوح عمیق سریال نقش داشت. اینجا هم جاز فقط موضوع داستان نیست، بلکه می‌توان آن را در همه‌جا و همه‌کس دید. ضرب آهنگ «ویپلش» مثل قطعات جازی که در طول‌ فیلم بارها پخش می‌شوند، سریع، رو‌به‌جلو و مستحکم است. فیلم درجا نمی‌زند، بلکه درست مثل ضربات چوب بر پوستِ طبل‌ها، هر لحظه‌اش حکمِ یک اتفاق، یک حرکت، یک فرود و یک صدا را دارد. این وسط، دو شخصیت محوری «ویپلش» هم ستاره‌گونه می‌درخشند. مایلز تلر که خودش را در عاشقانه‌ی تین‌ایجری «حالای باشکوه» (The Spectacular Now) ثابت کرده بود، در اینجا شخصیتی کاملا متضاد با آن پسر پُر رو و زبان‌باز دارد و به همین ترتیب بهترین و سخت‌ترین هنرنمایی دوره‌ی کاری کوتاه‌اش را ارائه می‌دهد و جاده‌ی موفقیت را برای خودش بازتر می‌کند. تلر با قدرتمندی توانسته آسیب‌پذیری، اراده‌ی قوی و استعداد نابِ اندرو را نشان دهد. اندرو با اینکه یک‌جاهای ترسیده و نگران است، اما از جنبش، عشق و مهارتِ منحصربه‌فردی که در خودش ‌احساس می‌کند، آگاه است. تلر خیلی با دقت موفق شده اندرو را زیادی با اعتمادبه‌نفس نشان نداده، اما در عین حال آن آتشی که فلچر به جان‌اش انداخته را قابل‌باور کند و به معرض دید بیننده بگذارد.


اما هرچه تلر بهتر باشد، درنهایت این جی‌.کی‌. سیمونز است که نگاه‌ها را می‌دزدد. او چنان در قالبِ این معلمِ نفرت‌انگیزِ پیچیده جای گرفته که تصور کس دیگری به جایش مشکل است. او اما اینقدرها که به نظر می‌رسد، نفرت‌انگیز هم نیست. سیمونز طوری به این آدم جان می‌بخشد که حتی بعد از همه‌ی این جلسات شکنجه و بازی‌های غیرانسانیِ روانی، سرانجام خودمان را مجذوبِ او پیدا می‌کنیم. از یک‌جایی به بعد می‌توان حس کرد که نه، او صددرصد هم اشتباه نمی‌گوید. سیمونز به طرز بی‌نقصی تفکر این آدم که باور دارد، فقط چنین سطحی از فشار می‌تواند به نتیجه‌ای ماندگار ختم شود را منتقل می‌کند؛ مهم نیست با او موافق‌اید یا مخالف، او کاری می‌کند تا حداقل به آنها فکر کنید و چند روزی را در شک و تردید بگذرانید. درحالی که «ویپلش» ما را با پایان‌بندیِ بی‌رحمانه‌اش از لحاظ مفهومی به چالش می‌کشد و اجرای تلر و سیمونز را در ذهن‌مان حک می‌کند، اما نمی‌توان از تدوین و فیلمبرداری آن هم گذشت که با ریتمی که همراه با تمپوی ضربات درام ایجاد می‌کند، نخست ما را همراه با فلچر و اندرو روی استیج می‌برند و در مرحله‌ی بعدی چنان هیجان و تنشی به جان‌مان می‌اندازند که درحد بهترین‌ فیلم‌های اکشن و تریلر، آدم را به لبه‌ی صندلی‌اش می‌کشاند. راستی، عنوان «ویپلش» ارجاعی به یکی از قطعاتی است که بارها در طول فیلم اجرا می‌شود و البته به معنای ضربات شلاق هم هست. ضرباتِ شلاقی که اندرو برای رام‌کردن درام‌اش روی آنها فرود می‌آورد. ضربات شلاقی که فلچر با آن، اندرو را شکنجه می‌دهد و ضربات شلاقی که بعد از اتمام فیلم روی تن و ذهن‌مان باقی می‌ماند.