بعضی فیلم‌ها‌‌ در جریان بازبینی‌های دوباره عیار واقعی‌شان را فاش می‌کنند. مهارت و جزییاتی که خرج ساخت لحظه لحظه‌ و تکه تکه‌ی دنیایشان شده است طوری در فریم‌های فیلم پنهان شده‌اند که می‌توانید تاثیرش را احساس کنید، اما نمی‌توانید به راحتی آنها را ببینید. در نتیجه فقط با بازبینی دوباره و دوباره است که کم‌کم می‌توانید به فراتر از سطح ظاهری فیلم صعود کنید و با دنیای دیگری در پشت آن روبه‌رو شوید.

معمولا این بدین معناست که نبوغ این‌جور فیلم‌ها را به مرور کشف می‌کنید و آنها به مرور بدل به فیلم‌های موردعلاقه‌تان می‌شوند. کمتر فیلمی را می‌توان پیدا کرد که چنین تعریفی شامل حالش شود. اما مطمئنا یکی از آنها «بیگانه»ی ریدلی اسکات است که هرچه بیشتر بازبینی‌اش می‌کنم، بیشتر عاشقش می‌شوم. فیلم جمع‌و‌جوری که نه تنها موفقیتش در باکس آفیس به دنباله‌ها و پیش‌درآمدهای بسیاری منتهی شد و آن دنیای جمع‌و‌جور را به گستره‌ای اسرارآمیز تبدیل کرد، بلکه دلیل اصلی موفقیت فیلم کانسپت اورجینال و اجرای نفسگیرِ اسکات و تیمش بود که آن را به یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما تبدیل کرد.

حالا علاوه‌بر اینکه از «بیگانه» به عنوان یکی از تاثیرگذارترین فیلم‌های ساخته شده بر سینمای بعد از خودش یاد می‌کنند، بلکه هروقت حرف از بهترین فیلم‌های ژانر علمی-تخیلی یا وحشت می‌شود، «بیگانه» جایی در بالاترین رده‌های لیست قرار می‌گیرد. بماند که این فیلم در قالب زنومورف، هیولایی را معرفی می‌کند که روی دست طراحی مریض و شگفت‌انگیزش نیامده است.

هیولایی که در عین بیگانه‌ و ناشناخته‌بودن، خیلی آشنا و لمس‌کردنی و در عین وحشتناک و مرگبار بودن، زیبا و خیره‌کننده است. ترکیب‌هایی که راز موفقیت، محبوبیت و باورپذیری یک هیولا هستند و کمتر هیولایی می‌تواند آنها را با چنین تعادلی رعایت کند. این در حالی بود که الن ریپلی، قهرمان فیلم هم اگر به اندازه‌ی خودِ زنومورفی که با آن در کش و قوس زنده ماندن است معروف نباشد، کمتر هم نیست. طراحی محیط و دکور فیلم که در صدر آنها فضای ذهنی فوق‌العاده‌ منحصربه‌فرد اچ.آر. گایگر افسانه‌ای قرار دارد در ترکیب با چشم‌اندازِ منحصربه‌فرد ریدلی اسکات از آینده‌ای دستوپیایی که در آن سفرهای فضایی به معنای دیدار با سیاره‌ها و نژادهای بیگانه‌ی زیبا نیست، «بیگانه» را به فیلمی تبدیل کرده که یک کابوسِ هنرمندانه‌ی تمام‌عیار است.

داستان درباره فضاپیمایی است که خدمه آن مدتهاست به خواب عمیقی فرو رفته اند و در این میان تنها یک ربات به نام والتر ( مایکل فاسبندر ) می باشد که کنترل فعالیت های سفینه را بر عهده دارد. اما با بروز یک مشکل، خدمه زودتر از زمان موعد از خواب بلند می شوند و تصمیم می گیرند تا به سیاره ناشناخته ای که در نزدیکی آنهاست سفری اکتشافی داشته باشند تا ببینند که شرایط در این محل چگونه است. اما ورود به این سیاره منجر به مواجه شدن با موجودی می گردد که…

« بیگانه : عهد » ارتباط چندانی به داستان اصلی « بیگانه » ندارد و بیشتر حوادث فیلم « پرومتئوس » را دنبال می نماید. فیلم با مقدمه ای آغاز می گردد که بی شباهت به فیلم مذکور نیست و روندی هم که در داستان شکل می گیرد کم و بیش مشابه آنچه می باشد که قبلا در « پرومتئوس » شاهدش بودیم، با این تفاوت که اینبار جزئیات تصویری بیشتری در فیلم به چشم می خورد و فیلم دنیای گسترده تر و مرموزتری از سیاره ناشناخته را در اختیارمان قرار می دهد که همه چیز در آن بطور مشکوکی ترسناک به نظر می رسد.

«بیگانه» اما در تضاد با کلیشه‌ها، بی‌نظمی و شتاب‌زدگی بی‌مووی‌ها قرار می‌گیرد. اسکات آنتاگونیست فیلمش را خیلی خیلی دیرتر از حد معمول در تمام شکوه و ابهتش معرفی می‌کند و در عوض بخش زیادی از فیلمش را به اتمسفرسازی و زمینه‌چینی آرام زنومورف اختصاص می‌دهد و نه تنها از این طریق قمر در عقرب‌شدنِ وضعیت خدمه‌ی نوسترومو را به مرور بد و بدتر می‌کند، بلکه به دنیاسازی فیلمش می‌پردازد و مراحل مختلف بیرون آمدن یک بچه زنوموف از تخم و تبدیل شدن آن به هیولایی کامل را نشان‌مان می‌دهد. به همین دلیل است که شخصا یک ساعت اول فیلم را که در جریان آن هنوز خبری از نسخه‌ی نهایی زنومورف نیست بیشتر از بقیه‌ی فیلم که هیولا کشتارش را آغاز می‌کند دوست دارم.

به صحنه‌های افتتاحیه‌ی فیلم که نوسترومو را در حال عبور از فضای بین‌ستاره‌ای نشان می‌دهد نگاه کنید. موسیقی جری گلداسمیت که از یک سری نویز و صداهای خارج از جو تشکیل شده است، از همان ابتدا عملیات به کنترل گرفتن اعصاب تماشاگر را آغاز می‌کند. بعد دوربین روی دستِ اسکات از راه می‌رسد که همچون شبحی سرگردان در راهروهای خالی و تاریک نوسترومو می‌چرخد. راهروهایی که همچون تونل‌های تنگ و باریک یک زیردریایی در یکدیگر پیچ خورده‌اند. از آن زمان تاکنون علمی‌-تخیلی‌های متعددی ساخته‌ شده‌اند که با الهام از طراحی نوسترومو، فضای کثیف و ترسناکی را به تصویر می‌کشند، اما «بیگانه» در سال ۱۹۷۹ در این زمینه یگانه بود.

در دورانی که نمایش‌ سفرهای فضایی از عناصر یوتوپیایی بهره می‌برند یا همچون «جنگ ستارگان» حال و هوایی فانتزی و رنگارنگ داشتند، روبه‌رو شدن با دنیایی که درباره‌ی تفنگ‌های لیزری و تعقیب و گریزهای جنگنده‌های فضایی و رویارویی با نژادهای بیگانه‌ی متمدن و سخنگو نبود، اتفاق غیرمنتظره‌ای بود. شعار فیلم که «در فضا کسی نمی‌تواند صدای جیغ‌تان را بشنود»، با این افتتاحیه به بهترین شکل ممکن رنگ واقعیت به خود می‌گیرد.

دوربین اسکات به گوشه و کنار نوسترومو سرک می‌کشد. انگار به دنبال انسانی برای حرف زدن با او می‌گردد، به دنبال نشانه‌ای از زندگی. اما تنها چیزی که پیدا می‌کنیم صدای ضعیف و دوردست موتورهای فضاپیما، در و دیوارهای ملتهب و آهنی، اسباب‌بازی‌های تزیینی خدمه و کلاه‌های فضانوردان است. در همین حین کامپیوتر فضاپیما فعال می‌شود و خدمه را از خواب مصنوعی‌شان بیدار می‌کند. در نتیجه از همان ابتدا متوجه می‌شویم که اینجا رییس چه کسی است و زندگی و مرگِ خدمه واقعا در دستان چه کسی است: سیستم کنترل نوسترومو که «مادر» نام دارد. خدمه به آرامی از گهواره‌هایشان بیرون می‌آیند. همچون بچه‌هایی که تحت کنترل و فرمان مادرشان هستند.

اولین کسی که بیدار می‌شود کین است. کسی که اتفاقا اولین قربانی بیگانه خواهد بود. اسکات و نویسنده‌اش دن اوبرنون سعی می‌کنند حالتی مستندگونه و طبیعی به دنیای فیلمشان بدهند و کاراکترهایشان را نه به عنوان کسانی که از همان اول برچسب «قربانی بی‌خاصیت» بر پیشانی‌شان خورده است، بلکه به عنوان یک سری آدم عادی که خودشان را در موقعیتی غیرقابل‌کنترل پیدا می‌کنند پردازش می‌کنند. ما به سرعت آنها را در حالی که دور میز نشسته‌اند و غذا می‌خورند می‌بینیم.

آنها با هم گپ و گفت و شوخی می‌کنند و برخلاف بی‌مووی‌ها که قربانیان از همان ابتدا با اخلاق و رفتارِ گستاخانه و عوضی‌بازی‌هایشان معرفی می‌شوند، در «بیگانه» نمی‌توان کسی را از کسی جدا کرد. احتمال مرگ هرکدام از آنها با یکدیگر مساوی است. فیلم از این طریق کاری می‌کند تا نتوانیم از همان چند صحنه‌ی اول قربانی‌ها و بازماندگان را به درستی حدس بزنیم. در صحنه‌ی غذاخوری تمام کاراکترها در نماهای گروهی به تصویر کشیده می‌شوند. درست مثل یک خانواده. تنها کسی که نماهایش را با کس دیگری شریک نمی‌شود، دالاس، کاپیتانِ فضاپیما است. تنها کسی که در حال حاضر وظیفه‌ی ارتباط با «مادر» را دارد. او برای بقیه فاش می‌کند که مادر به‌طور ارادی تصمیم گرفته تا مسیر سفر را تغییر بدهد

اینجاست که «بیگانه» اولین عناصر وحشتِ کیهانی‌اش را فاش می‌کند. وحشت کیهانی که مهم‌ترین پیشگامش اچ. پی. لاوکرفت بوده است، به وحشتی گفته می‌شود که فراتر از قدرت شعور و درک انسان‌هاست. در وحشت کیهانی با زامبی‌ها و ارواح خبیث و خون‌آشام‌ها و هیولاهای فولک‌لور سروکار نداریم. بلکه با هیولاها و جانوران ابعاد موازی دیگری مواجه‌ایم که یک نگاه به آنها، انسان‌ها را به مرز دیوانگی و مرگ می‌کشاند.

«بیگانه» یکی از لاوکرفتی‌ترین فیلم‌های ترسناک سینما است. ردپای جهان‌بینی لاوکرفت در جای‌جای این فیلم و همچنین پیش‌درآمدش «پرومتئوس»، محصول سال ۲۰۱۲ دیده می‌شود. در وحشت لاوکرفتی انسان‌ها در مقایسه با نیروهای ناشناخته‌ای که در برابرشان قرار می‌گیرند، موجوداتی بس ناچیز هستند. در داستان‌های ترسناک لاوکرفت، اکتشافاتِ علمی به پیشرفت و ترقی و تکامل یا بهتر شدن وضعیتِ زندگی بشریت منجر نمی‌شود، بلکه به باز شدن دروا‌زه‌هایی به دنیاهای خارجی که بهتر بود بسته می‌ماندند منتهی می‌شود. لاوکرفت در «ندای کثولو»، مشهورترین داستان کوتاهش می‌نویسد: «فکر می‌کنم مهربانانه‌ترین چیز دنیا عدم توانایی ذهن انسان در مرتبط کردن تمام محتویاتش است. ما روی جزیره‌‌ی آرامِ نادانی زندگی می‌کنیم که بر وسط دریاهای سیاهی که تا بی‌نهایت ادامه دارند قرار دارد و هیچ‌وقت قرار نبوده که ما به جای دوری سفر کنیم.

انواع علم‌ها که هرکدامشان در حوزه‌ی خودشان تلاش می‌کنند چندان بهمان آسیب نزده‌اند، اما روزی کنار هم قرار گرفتنِ دانش‌های جدا شده، مناظر وحشتناکی از واقعیت را باز می‌کند و جایگاه خوفناک ما در مقابل آنها باعث می‌شود که یا از روبه‌رو شدن با چنین افشایی دیوانه شویم یا برای دور شدن از این نورِ مرگبار، به سوی آرامش و امنیتِ عصر تاریک جدیدی پا به فرار بگذاریم».

اگر نگاهی به فیلم های قبلی بیگانه بیندازیم، اکثر انسان های فیلم توسط Xenomorphs (زنومورفس) و Neomorphs (نئومورفس) کشته شده اند، اتفاقی که طبق سنت همیشگی ریدلی اسکات در فیلم بیگانه: عهدنامه نیز رخ داده است. نقش دنیلز در فیلم شباهت زیادی به نقش الن ریپلی در فیلم اصلی بیگانه با بازی سیگورنی ویور دارد و در این جا کاترین واترسون به خوبی از پس ایفای نقش خود برآمده و در طول فیلم خود را به عنوان یک شخصیت برجسته مطرح کرده است. بازیگرانی چون بیلی کرودراپ (Spotlight)، دمیان بیشر (The Hateful Eight) و کارمن ایوگو (Selma) نیز حضور قابل قبولی در فیلم داشته اند، البته نباید از چرخش دراماتیک زیبای دنی مک براید در نقش تنسی نیز گذشت. مایکل فازبندرنیز با نقش جالب و عجیب خود یکی از بهترین های فیلم عهدنامه به شمار می رود.

در پایان می توان گفت که فیلم Alien: Covenant (بیگانه: عهدنامه) به نحوی ساخته شده است تا انتقادات وارد شده به فیلم پرومتیوس را پاسخ گو باشد. همین مسئله نیز باعث شده است تا این فیلم عنوان بسیار گسترده تری باشد و باید این فیلم را در کلکسیون بیگانه ها، بهترین نامید. البته خبر خوب یا بد این است که به نظر می رسد، ریدلی اسکات ایده های جدیدی برای بهتر شدن فیلم ندارد و بخاطر همین نیز باید عهدنامه را بهترین عضو از سه گانه ی ریدلی اسکات نامید.